جمعه بعد

شب گر رخ مهتاب نبیند، سخت است ...

جمعه بعد

ای معنی انتظار یک لحظه بایست
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست؟
یک لحظه بایست و یک جمله بگو
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست...؟

آخرین نظرات

در حوالی بساط شیطان

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۱۲ ب.ظ

در حوالی بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم .

در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ،
فریب می فروخت ،
مردم دورش جمع شده بودند ،
هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند،
توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت .

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد .
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را .
بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را .

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد .

حالم را به هم می زد دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم .

انگار ذهنم را خواند .
موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ،
نه قیل و قال می کنم
و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،
می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.

جوابش را ندادم .

آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی تو زیرکی و مؤمن .
زیرکی و ایمان ، آدمی را نجات می دهد .
این ها ساده اند و گرسنه .
ب
ه جای هر چیزی فریب می خورند .

از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود .

گذاشتم که حرف بزند .
و او هی گفت و گفت و گفت .
ساعت ها کنار بساطش نشستم .

تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم .
با خودم گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد .

بگذار یک بار هم او فریب بخورد .
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم .

توی آن اما جز غرور چیزی نبود .

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت .
فریب خورده بودم .
دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود .
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام .

تمام راه را دویدم ،

تمام راه لعنتش کردم ،

تمام راه خدا خدا کردم .
می خواستم یقه نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .
به میدان رسیدم .

شیطان اما نبود .

آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل .
اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم ...

صدای قلبم را .

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .

به شکرانه ی قلبی که پیدا شد .

نظرات  (۵)

سلام بچه شیعه!
خدا قوت
بسیار عالی
امیدوارم تو این راهی که تازه شروع کردید
.
.
.
موفق باشید
یا علی/
پاسخ:
علیک سلام
ممنون
ان شاا... که موفق باشیم.

"در پناه حق همسنگر"
سلام
توپه
منتظر نظر شما در وبلاگم هستم
میتونیم باهم تبادل لینک داشته باشیم
پاسخ:
علیکم السلام
ممنون.
پیوند (Link) شما در وبلاگ درج شد.
لطف کنید شما هم ما رو با عنوان جمعه بعد در لیست پیوند هاتون قرار بدین.
موفق باشید.
زیبا و با مفهوم! نویسنده اش خودتونید؟
پاسخ:
ممنون.
خیر
۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۷ سیاه و سفید
سلام ...
خداقوت
خدا کمکمون کنه
پاسخ:
و علیکم السلام
سلامت باشید.
ان شاا...
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/node/28192
ما را از بروزرسانی خود آگاه
و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
http://ammarname.ir -- info@ammarname.ir
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی